حکایت مرد پولدار و مولا

مرد پولداري در کابل، در نزديکي مسجد قلعه فتح الله رستوراني ساخت که در آن موسيقي بود و رقص و به مشتريان مشروب هم سرويس مي شد.

ملاي مسجد هر روز موعظه مي کرد و در پايان موعظه اش دعا مي کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلاي آسماني را بر اين رستوران که اخلاق مردم را فاسد مي سازد، وارد کند.
يک ماه از فعاليت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شديد شد و يگانه جايي که خسارت ديد، همين رستوران بود که ديگر به خاکستر تبديل گرديد.

ملاي مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبريک گفت و علاوه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چيزي بخواهد، از درگاه خدا نااميد نمي شود.

اما خوشحالي مومنان و ملاي مسجد دير دوام نکرد. صاحب رستوران به محکمه شکايت کرد و از ملاي مسجد تاوان خسارت خواست. ملا و مومنان البته چنين ادعايي را نپذيرفتند.

قاضي هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از اين که سخنان دو جانب دعوا را شنيد، گلو صاف کرد و گفت:
نمي دانم چه حکمي بکنم. من هر دو طرف را شنيدم. از يک سو ملا و مومناني قرار دارند که به تاثير دعا و ثنا باور ندارند از سوي ديگر مرد مي فروشي که به تاثير دعا باور دارد…

یک داستان کوتاه خنده دار اما غمناک

دو تا پيرمرد با هم قدم مي زدن و 20 قدم جلوتر همسرهاشون کنار هم به آرومي در حال قدم زدن بودن.

پيرمرد اول: «من و زنم ديروز به يه رستوران رفتيم که هم خيلي شيک و تر تميز و با کلاس بود، هم کيفيت غذاش خيلي خوب بود و هم قيمت غذاش مناسب بود.»

پيرمرد دوم: «اِ... چه جالب. پس لازم شد ما هم يه شب بريم اونجا... اسم رستوران چي بود؟»

پيرمرد اول کلي فکر کرد و به خودش فشار آورد، اما چيزي يادش نيومد. بعد پرسيد: «ببين، يه حشره اي هست، پرهاي بزرگ و خوشگلي داره، خشکش مي کنن تو خونه به عنوان تابلو نگه مي دارن، اسمش چيه؟»

پيرمرد دوم: «پروانه؟»

پيرمرد اول: «آره!» بعد با فرياد رو به پيرزنها: «پروانه! پروانه! اون رستوراني که ديروز رفتيم اسمش چي بود؟!!!»

چهار حکایت خواندنی از بهلول

روزی بهلول به حمام رفت، ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند.

با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد.

کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند، همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند.

بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت. ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند. ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران، بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد.

خدمتکاران حمامی متغیر گردیده پرسیدند: سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟

بهلول گفت:مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را بکنید !!!

ادامه نوشته

داستانی بسیار زیبا و خواندنی!

سه ظرف را روی آتش قرار دادیم. در یکی از ظرفها هویج در دیگری تخم مرغ و در دیگری قهوه ریختیم و پس از 15 دقیقه:
هویج: که سفت و محکم بود نرم و ملایم شد

تخم مرغ که شل و وارفته بود سفت ومحکم شد دانه های قهوه در آب حل شدند و آب رنگ و بوی قهوه گرفته است. حالا فرض کنید آبی که در حال جوشیدن است مشکلات زندگیست . شما در مقابل مشکلات چگونه اید؟

مثل هویج سخت و قوی وارد مشکلات می شوید ودر مقابل بسیار خسته میشوید امیدتان را از دست داده وتسلیم می شوید. هیچ وقت مثل هویج نباشید..!

با قلبی ملایم وحساس وارد میشوید وبا یک قلب سخت وبی احساس خارج میشوید از دیگران متنفر میشوید و همواره تمایل به جدال دارید. هیچ وقت مثل تخم مرغ نباشید…!

در مقابل مشکلات مثل قهوه باشید. آب قهوه را تغییر نمیدهد. قهوه آب را تغییر میدهد. هر چه آب داغتر باشد طعم قهوه بهتر میشود…!

پس بیایید در مقابل مشکلات مثل قهوه باشیم ما مشکلات را تغییر دهیم. نگذاریم مشکلات ما را تغییر دهد.

از طعم قهوه تان لذت ببرید…

ضرب المثلهاي جالب درباره ازدواج

-هنگام ازدواج بيشتر با گوش هايت مشورت کن تا

با چشم هايت.( ضرب المثل آلماني) 

۲- مردي که به خاطر ” پول ” زن مي گيرد، به نوکري

مي رود. ( ضرب المثل فرانسوي ) 

۳- لياقت داماد ، به قدرت بازوي اوست . ( ضرب المثل چيني ) 

۴- زني سعادتمند است که مطيع ” شوهر” باشد. ( ضرب المثل يوناني)


ادامه نوشته

شاهزاده و دختران

با مرد خردمندی مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

ادامه نوشته

رد پا


ادامه نوشته

دو برادر و یک نجار

دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.

ادامه نوشته

نامه مادر غضنفر

غضنفر جان سلام! ما اینجا حالمام خوب است. امیدوارم تو هم آنجا حالت خوب باشد. این نامه را من میگویم و جعفر خان کفاش براید مینویسد. بهش گفتم که این غضنفر ما تا کلاس سوم بیشتر نرفته و نمیتواند تند تند بخواند،‌ آروم آروم بنویس که پسرم نامه را راحت بخواند و عقب نماند.

ادامه نوشته

دو راهب و یک دختر زیبا

از آنجائی که ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم نمیخواست هنگام عبور لباسش آسیب ببیند ، منتظر ایستاده بود.

ادامه نوشته

داستان آموزنده اسب زیبا

ردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیه نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.

 

ادامه نوشته

بوی کباب همسایه

ماجرای این واقعیت تلخ از آن جا آغاز شد که مردی با تسلیم شکوائیه ای به قاضی شورای حل اختلاف گفت: چندی قبل خانه محقر و مخروبه ای را در چند کیلومتری حاشیه یکی از شهرک های مشهد خریدم اما چون وضعیت مالی مناسبی نداشتم اتاقی را که گوشه حیاط بود اجاره دادم.

ادامه نوشته

انیشتین و راننده اش!

ک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟

ادامه نوشته

گنجشک و آتش

در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم !

ادامه نوشته

سختی ها را آسان بگیر!

هیچ کس حق ندارد با راننده در ماشین صحبت کند او همه ی حواسش را به تک تک اتفاقاتی که در جاده می افتد معطوف کرده است .

ادامه نوشته

ازدلالی مرگ تا جایزه نوبل

آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!"

ادامه نوشته

زندگی کن!

لطفا اجازه ندهید این اتفاق برای شما هم تکرار شود.

ادامه نوشته

بیسکویت سوخته

ک روز سخت و طولانی سر کار، شام ساده‌ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم‌مرغ، سوسیس و بیسکویت‌های بسیار سوخته جلوی پدرم گذاشت.

ادامه نوشته

داستان / معجزه اراده

این داستان مربوط به نابغه مکانیک «هوندا» است؛ زمانی که هوندا دانش‌آموز بود از نظر فیزیکی بسیار ضعیف بود. یک روز به فکر آموختن شنا افتاد. همکلاسی او گفت: این که کاری ندارد، فقط یک ماهی مداکا ( ماهی سیاه و بدمزه که شبیه قورباغه است ) را بگیر و قورت بده. آن وقت خودبه‌خود شنا یاد می‌گیری ! هوندا با ساده‌لوحی کنار رودخانه رفت و کورکورانه به راهنمایی عجیب و غریب همکلاسی‌اش عمل کرد. سپس به خیال اینکه دیگر غرق نخواهد شد در آب پرید. چند بار دست و پا زد و مقداری آب بلعید و سرانجام پذیرفت که معجزه‌ای در کار نیست.

هوندا آزرده‌خاطر بود اما تسلیم نشد. نزد پسرک رفت تا علت ناکامی‌اش را جویا شود. پسرک گفت: من فکر می‌کنم که علت آن، فیزیک بدنی توست. اگر یک بار دیگر کنار رودخانه بروی و یک ماهی بزرگ‌تر قورت بدهی موفق می‌شوی. سخن پسر چنان محکم و مطمئن بود که هوندا در آن تردید نکرد اما این بار هم تلاش او سودی نداشت.

 هوندا هرگز تسلیم این فکر نشد که نمی‌تواند شنا کند. دوباره شروع به دویدن در کنار رودخانه کرد. او هر بار با بلعیدن یک ماهی به درون آب می‌پرید. جریان پرقدرت و سریع آب، او را دستخوش امواج می‌کرد و تقریبا هر بار شکست می‌خورد. او بالاخره شنا کردن را یاد گرفت. هوندا بعدا در مورد آن روز گفت: چند سال بعد از آن دانستم که معجزه فقط در نیروی اراده و پشتکار من نهفته بود چون تصمیم گرفته بودم که اگر به قیمت بلعیدن تمام آب‌های رودخانه هم شده، شنا کردن را بیاموزم!

 

سیب سبز

داستان / بوی کباب!

یچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت.

ادامه نوشته